چند روزی میشه مریض شدم
حالم خیلی بد بود
از اون آنفولانزاهای خفن که میندازتت
دو روز دانشگاه نرفتم
و مدامم افتاده بودم تو خونه
دلتنگش بودم
منتظر بودم بیاد عیادتم
اما نیومد
میدونم سرش خیلی شلوغه
تلفنی جویای حالم بود و می فهمیدم که خیلی نگرانمه
اما تا امروز نیومده بود بهم سر بزنه
داشتم نهار می خوردم که برام اس ام اس اومد
"سلام عزیزم ، عصر برنامت چیه؟"
و این یعنی یه هفته انتظار تموم شد
یه ساعتی ط.ل کشید تا اومد پیشم
دستمو تو دستش گرفته بود و زل زده بود تو چشمام
هر دو مون پر بودیم از اشتیاق لبهای هم
اما من دلم نمیخواست اونم مریض شه
همدیگه رو بغل کردیم
کنار هم دراز کشیدیم و باز زل زدیم به چشمای هم
دستشو گرفته بودم تو دستام و می بوسیدم
حواسم بود که وسوسه نشم و لباشو نبوسم
سردش بود
محکم بغلش کرده بودم
تو دو ساعتی که پیشم بود فقط یه بار واسه کمتر از یه ثانیه حواسم پرت شد و لبامو گذاشتم رو لباش
دوست نداشتم مریض بشه ولی فک کنم شد
حالا رفته
و من خیلی دلتنگشم
وقتی داشت میرفت بهم لبخند زد و گفت زود می بینیم باز همو
تنهام ولی قلبم آرومه - حرف آخرش دلگرمم میکنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
از این که به این نوشته توجه داشتید سپاسگذارم