۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

شبگرد - قسمت اول


تنها
همیشه این وقت شب تنها قدم زدن رو دوست داشت
عقربه ساعت شمار که می رسید به بیخ گوش یک با عجله لباس می پوشید
عادت کرده بود یه ساعت قشنگ منتظر بشینه
و هر شب درست همین موقع با عجله لباس بپوشه و بزنه بیرون
یه وقتایی مث این شبا که هوا سرده زیپ کاپشنشو می کشید تا زیر چونش
و کلاهشو می کشید تا زیر گوشاش
این کلاه فقط مال شبای زمستون بود
کسی با کلاه قیافشو به یا نداشت
آروم طوری که کسی نفهمه یواش از حیاط میزد بیرون
یه چن دفه یی البته نرسیده بود سر کوچه گوشیش زنگ خورده بود و سین جیمای باباش
که این وقت شب کجا داری میری
و خب ترسی هم نداشت از جواب دادن
نیازی به طفره رفتن هم نبود
میرم قدم بزنم شما بخوابین
زود برمی گردم
امشبم هوا خیلی سرد بود
بی سر و صدا از خونه زد بیرون
مسیر ثابت همیشگی رو دنبال کرد
مستقیم تا خود پارک
وسط راه یه دفعه به خودش اومد و دید چقدر این تیکه راه رو زود اومده
سردی هوا سرعت راه رفتنشو زیاد کرده بود
قدماشو شمرده تر کرد
و زل زد به بخاری که از دهنش بیرون می اومد و هوای تاریک شبو دودی می کرد
جای اشکای همین نیم ساعت پیش روی گونه‌ش حسابی سرد شده بود
...
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از این که به این نوشته توجه داشتید سپاسگذارم